((دو مسافر))

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

((دو مسافر))
در اعماق لاشه ی متعفن اش که هنوز به ضرب و زور،ته مانده ی چیزی شبیه زندگی پیدا می شد،کانون زلزله ای را جستجو می کرد که چند وقتی بود بی وقفه وجودش را می لرزاند.
آمدنم را که دید،با نگاهی شبیه سگ گرسنه که صاحب اش را دیده باشدبه من خیره شد،حیف که دم نداشت والا بیچاره چه دمی می جنباند.
گمان کنم در این دنیای به این بی در وپیکری تنها من بودم که دردش را خوب میفهمیدم،،،آخرمن هم وقتی خمار میشدم در استخوانهایم فرو شدن سیخ داغ را احساس می کردم...
برای خود م هم باورش سخت بود من ترم آخر پزشکی بودم با کلی خواستگار واو پیر لکنته ای که دماغش را میگرفتی جانش از کجاها که بیرون نمی زد....
چه شد که با هم، هم کاسه شدیم ؟؟؟درست به خاطر ندارم...مگر نه اینکه دزد دزد را می یابد و گدا گدا را...
اما نه،شایدبیشتر به خاطر لبخند نئشگی اش بود،همان لبخند شیرینی که میگفت روزی بر تخت صورتی زیبا، تاج بوده است،صورتی که زمانی نه چندان دور خیلیها برای تصاحبش آب از لب ولوچه اشان آویزان می شده است....
همیشه تا بسته ی مواد را در کف دستش میگذاشتم از قبل سرنگش را آماده کرده بود،با او چه حالی می داد خون بازی،،،البته خیلی بیشتر از حالا ،سرتان را درد نیاورم اوایل خیلی خوب بود چیزی شبیه نفس کشیدن بعد از آنکه پیاز داغ را روی اجاق گاز سوزانده باشی ودود همه جارا گرفته باشد و تو تا همه چیز را مرتب نکنی حق خروج از آشپزخانه را نداشته باشی...
اما دیگر خسته شده بودم نه به خاطر خطرش بیشتر به خاطر آبروی خودم ،آبرو هم که نه، خودم...
گمان کنم این را فهمیده بود زیرا آن روز وقتی مواد را از من گرفت ،سرنگش آماده نبود به جایش به من تکه کاغذ مچاله ای داد و من را به زور از خانه اش یا بهتر است بگویم خرابه اش بیرون کرد.
حوصله ی بحث کردن نداشتم، بی هیچ حرفی بیرون رفتم.
خواندن نامه ی کوتاهش خیلی دشوار بود نه به خاطر آنکه در آفتاب میگذاشتی کلمه هایش راه می رفتند بلکه به این خاطر که فهمیدم این زن روزی بانویی بوده است برای خودش ...
کسی که از همه جا رانده و سرخورده ،با دست خالی برای لحظه ای نئشگی تن به چه چیزها که نداده است واینکه در آخر قصه حتی جسم ناتوانش را چگونه مثل انار مکیده به دور انداخته بودند...
با اینکه آهی نداشت که با ناله سودا کند اوبه من یک هدیه داده بود ،بله یک هدیه،تنها یک شماره تلفن
دو روز بعد فهمیدم که آنشب مواد را روی زمین ریخته بود و به جایش سرنگ خالی را در تنها رگ قابل استفاده اش خالی کرده بود...
بله دوستان این بزرگترین هدیه ای بود که او به من داد ....
ومن خوشحال هستم که در بین شما نشسته ام...
من پروانه هستم ،،،
دکتر پروانه یک مسافر.......

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:12توسط امیر هاشمی طباطبایی | |